پند ها و گنج ها برنامه ای از رادیو اقتصاد
دکتر مریم فرضی روانشناس و مدرس دانشگاه
یک استاد با شاگردش در صحرا راه میرفتند. استاد به شاگردش میگفت که باید همیشه به خداوند اعتماد کند چون او از همه چیز آگاه است. شب فرا رسید و آنها تصمیم گرفتند که اطراق کنند و استاد خیمه را برپا کرد و شاگردش را فرستاد تا به پای اسبها سنگی ببندد. اما وقتی کنار سنگ رسید به خودش گفت: استاد مرا آزمایش میکند و میگوید که خداوند از همه چیز آگاه است. آن وقت از من میخواهد که این اسبها را ببندم. او میخواهد ببیند آیا من ایمان و توکل دارم یا نه. سپس به جای آنکه اسبها را ببندد، دعای مفصلی خواند و افسارشان را به دست خدا سپرد. به نظرتون صبح چی شد؟ آیا اسبها اونجا بودند؟ آیا خدا از اون اسبها محافظت کرد؟ آیا خدا اصلاً میتونست از اون اسبها محافظت کنه؟ عجله نکنید داستان ادامه داره:روز بعد، وقتی بیدار شدند اسبها رفته بودند. شاگرد که نا امید و ناراحت شده بود نزد استاد رفت و شکایت کرد و گفت: دیگر هیچ وقت حرف شما را باور نخواهم کرد. چون خداوند از هیچ چیز مراقبت نمیکند و فراموش کرد که اسبها را نگهداری کند.استاد جواب داد:تو اشتباه میکنی! خداوند میخواست از اسبها نگهداری کند. ولی برای اینکار نیاز به تو داشت که افسار آنها را به سنگ ببندد.
یک ضرب المثل عربی هست که میگه
به خدایت اعتماد و توکل کن اما فراموش نکن که افسار شترت را هم به درخت ببندی