سالها قبل که از بزرگراه زندگی عبور می کردم، به تابلویی برخوردم که روی آن نوشته شده بود:سوپر مارکت بهشتی”. هنگامی که جلوتر رفتم ، درها رقص کنان باز شدند و من داخل سوپر مارکت شدم. در آن جا گروهی از فرشتگان میزبان را دیدم ، آنان همه جا حضور داشتند ، یکی از آنها سبدی در اختیارم گذاشت و گفت: این را بگیر و هر چه می خواهی خرید کن.من سبد را برداشتم ودیدم که هر چه انسان نیاز دارد در آنجا وجود دارد. ابتدا مقداری شکیبایی برداشتم، سپس عشق که در همان قفسه بود و بعد از آن ادراک را برداشتم. نیکوکاری ، قدرت، شهامت ، بخشندگی، رستگاری و… همه را در سبد ریختم و برای حساب کردن به طرف صندوق رفتم. به سمت صندوق که می رفتم ، دعا و نیایش را نیز برداشتم زیرا می دانستم که از اینجا که بیرون بروم، دچار گناه می شوم. سپس نزد فرشته حسابدار رفتم و گفتم :اکنون چقدر باید بپردازم؟”فرشته لبخندی زد و گفت: ” خداوند صورت حساب شما را سال ها قبل پرداخت کرده است.