روزهائی هست که زندگی سخت و طاقتفرسا میشود. روزهائی هست که احساس میکنی دیگر توان پیشروی نداری و باید تسلیم شوی. در این روزهای سخت فقط یک چیز میتواند تو را به آیندهای روشن برساند و آن چیزی نیست جزء ذخیره امیدی که برای خود نگاه داشتهای!
یک پسربچه ۵ ساله روی یک کاناپه نشسته است و یک بسته شکلات در دست دارد. او تصمیم می گیرد که شکلات را بخورد اما در همین حین پدر خانواده او را با دعوت به تماشای بازی فوتبال غافلگیر می کند. پسر بچه شکلات را زیر کاناپه قایم می کند تا در یک موقعیت خوب آن را بخورد. در همین حین خواهر پسربچه برای پیدا کردن عروسکش همه جا را بهم می ریزد و در بین جست وجوهایش به شکلات باز نشده برادرش بر می خورد. او آن را بر می دارد و در قفسه کتاب پنهان می کند تا در موقعیتی بهتر و مناسب آن را بخورد. ساعاتی بعد وقتی پسربچه از تماشای بازی فوتبال بر می گردد شکلات خود را پیدا نمی کند اما به نظر شما او چه واکنشی نشان می دهد؟ او بعد از کمی جست وجو به سراغ قفسه کتاب می رود و شکلات را آنجا پیدا می کند اما پسر بچه چطور توانسته به این موضوع دست پیدا کند؟ آنچه دانشمندان در این مثال کوچک از آن صحبت می کنند ذهن خوانی است اما چطور؟