اینجا برای زندگی 22 اسفند 91
کارشناس برنامه دکتر مریم فرضی روانشناس
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . روزی به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند .یک روز صبح درِ خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد . وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید . نجار گفت : من چند روزی است که دنبال کار می گردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگتر جواب داد : « بله ، اتفاقا من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است . او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بِکَنند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد . او حتما این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد ، انجام داده است.سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : در انبار مقداری الوار دارم ، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم .نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار . برادر بزرگتر به نجار گفت : من برای خرید به شهر می روم ، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم. نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود ، جواب داد : « نه ، چیزی لازم ندارم.هنگام غروب وقتی برادر بزرگتر به مزرعه برگشت ، چشمانش از تعجب گرد شد . حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود!